نه حرف زدنم میاد نه گریه نه نوشتن

احساس بدبختی می‌کنم

می‌خوام بهش بگم تو منو کُشتی. اما زبونم نمی‌چرخه

با اون همه سردی و بی‌رحمی، منو شکست و 

بعد که گریه‌مو یه دل سیر نگاه کرد

دستاشو آورد جلو که لمسم کنه

می‌خواستم بگم دست نزن. من شکسته‌م، چیزیم نمی‌شه، دست خودت زخمی می‌شه فقط.

دست نزن به این همه تیکه پاره‌های شکسته شده

مهم نیستا. هنوزم میگم هیچی مهم نیست. من مهم نیستم، ناراحتیم مهم نیس، گریه‌م مهم نیس، بدبختیم مهم نیس،

هیچی از من مهم نیس.

اما مجبورم کار کنم دیگه. کسی که بعد یه سال از ازدواج می‌گه اشتباه کرده، پشیمونه،

دو سال نشده هم می‌ذاره می‌ره

باید کار کنم. باید بتونم از این شهر خراب شده فرار کنم

نه دوست داشتن سهم من شد هیچ‌وقت، نه آرامش، نه زندگی...

فقط باید برم... دیر یا زود.

یه آدم مگه چقد ظرفیت داره واسه شکستن؟ واسه بدبختی و گریه و تنهایی

چقد بی‌پناهم..................................