صد

من کی‌ام؟

اونی که از نظر علیرضا‌ فقط لفظم‌. که هیچی از حرفام و عقایدم‌ واقعی نیست. همش تظاهره‌.

همه‌ی طرز فکرم، رفتارم، احساساتم‌ اشتباهه‌.

من همه‌چی رو از علیرضایی‌ گرفتم که می‌گفت هیچی نداره :)

که می‌گفت از همه‌ی دنیا از همه‌ی آدما‌ بیزاره‌ و هیچ‌کس براش اهمیت نداره و الان دلواپسِ جایگاهِ افرادیه‌ که من ازش گرفتم. من ازش دورشون‌ کردم.

من کردم. من جایگاه آدم‌هایی‌ که خییییلیییی‌ قبل‌تر از من بودن رو گرفتم. من زندگی رو خراب کردم براش با اومدنم‌ تو حریم خصوصیش‌.

من گند زدم به همه‌چی. من کردم.

همه‌ش رو جبران می‌کنم. میرم یه روز. میرم که حتی شده یه روز نفس آسوده بکشه، کنار آدمایی‌ که قبل از من بودن و جایگاهِ خاص خودشون‌ رو داشتن. میرم و همه‌چی رو بهش برمی‌گردونم‌.

اما الان نه. الان جایی رو ندارم‌ الان نمی‌تونم. اما قول که میرم‌. قول که مزاحمش‌ نمی‌شم بیشتر از این... قول

.

من اون نامه رو هر روز که بیدار می‌شم می‌خونم. می‌خونم که یادم باشه هر روز. هر روز یادم باشه که زندگیش‌ رو خراب کردم. آوار شدم رو سرش. یادم باشه هر روز، که من جایگاه آدم‌ها رو گرفتم ازش. که من صرف بودنم‌ دیگه آسمونی‌ نیس، فضایی نیست، عاشقانه نیست. من بودنم‌ پر از عذاب و افسردگی و مزاحمته‌. برای خودش، برای آدم‌هایی که جایگاه خاصِ خودشون رو داشتن تو زندگیش. من چرکِ این زندگیم‌...

و این منو شرمنده می‌کنه از زنده بودنم. از اینکه هستم شرمنده‌م. ناراحتم. بیزارم. ولی کاریش‌ نمی‌تونم بکنم...

نَوَد و نُه

کاش مامان و بابام زودتر بمیرن

که من زودتر بتونم خود-کشی کنم.

تو این همه سال، با تمام اتفاقای‌ وحشتناکی‌ که تجربه کردم، هیچ‌وقت این همه طولانی و جدی به خود-کشی فکر نکردم. نخواستم که انجامش‌ بدم. هیچ‌وقت نخواستم که خودم خودمو‌ بکشم، دوس داشتم بمیرم ولی نمی‌خواستم خودم باعثش‌ بشم... اما الان با همه‌ی وجودم فقط می‌خوام بمیرم.

اگه گریه می‌کنم، اگه گریه‌م بند نمیاد، فقط بخاطر اینه که می‌خوام خودمو بکشم‌ ولی نمی‌تونم.

از نفس‌هایی که می‌کشم بیزارم.

از وجودم، از بدنم، از فکرم، از بودنم متنفرم.

من نباشم همه‌چی خوبه. علیرضا هم خوب می‌شه. فقط باید بمیرم.

فقط با مردنم‌ همه‌چی درست می‌شه.

بیزارم ازت‌ مهسا. علیرضا هم بیزاره‌. کاش بمیری. تموم کنی‌ این زجر رو.

قلبم‌ درد می‌کنه. تیکه تیکه‌س. بغض داره خفه‌م می‌کنه...

فقط نمی‌میرم... فقط هنوز زنده‌م هر روز از خواب بیدار می‌شم و نفرین می‌کنم زنده‌بودنم رو... چرا تموم نمی‌شه این کابوس... 

لعنت به نفس‌هایی که حروم می‌کنی مهسا. لعنت به فضایی که آشغال کردی... به بودنت‌ لعنت... بمیر...

نَوَد و هشت

من تمام زندگیم، تمام لحظه هام تو تمنای مرگ و نبودن سپری میشه

چرا زندگی ولم نمیکنه پس؟

-------------------------------------------------------------------------------

همین چنددقیقه پیش تصمیم گرفتم تو این وبلاگ هم دیگه چیزی ننویسم

ولی حسش نیس

ک تو همه چی

ک

نَوَد و هفت

هیچی درست نمیشه

تو سکوت، با چشای خیس و تن غرق شده تو اشک، باید دور شدنش رو تماشا کنم فقط

گله از هیچی نیست

همش رو خودم انجام دادم. من به تنهایی همه چی رو به اینجا رسوندم. پس دیگه گله ای نیست

نمیدونم چرا نمیمیرم

نمیدونم چرا نمیتونم خودمو بکشم

بخاطر امیدواری نیست. فقط میترسم از کشتن خودم. فقط همین

تا عمیق ترین لایه های وجودم پر از درد و غصه س و از دور دارم یه آدم کولی به نظر میام که همش داره غز میزنه و افسرده س

هیچی نمیخوام دیگه. حتی نمیخوام درست شه اوضاع، حتی نمیخوام ببخشه منو، حتی نمیخوام برگردم به گذشته و درست رفتار کنم. تنها چیزی که میخوام مرگه!

میخوام بمیرم. نباشم. نمیتونم تصور کنم اگه بمیرم، اگه نباشم چقد همه چی براش خوب میشه یهو. همه چی برمیگرده مثل سابق میشه و اون حالش خوب میشه. شاد میشه. زندگی میکنه. 

خدایا باورم نمیشه من زندگی رو ازش گرفتم!

و هنوز زنده م

مهسا... دختر بدبخت من... لااقل تو ببخش منو... قلبم داره وایمیسه... حداقل تو ببخش منو

ببخش دخترکم... ببخش طفلکِ من... ببخش منو مهسا

ببخش مهسا... ببخش... تو ببخش

قلبم داره میسوزه. چرا نمیمیرم چرا چرا

نمیتونم خودمو بکشم و تو رو راحت کنم. ببخش. ببخش که نمیتونم خلاصت کنم از دست خودم. تو هم ببخش علی رضا. ببخشید که نمیتونم برم از دنیا.

نَوَد و شیش

حال روانم از درون، یعنی از بیرون دیده نمی‌شه اصلا، انقد بده که داره خیلی شدید رو جسمم تاثیر میذاره

حالم جسمم اصلا خوب نیست

نمیتونم بشینم

نمیتونم چیزی بخونم یا حتی با گوشی ور برم

معده م ریخته به هم 

سر درد و چشم دردِ مزمن و مرموز

قفسه ی سینه م داره میترکه

و گریه م میاد ولی نمیتونم گریه کنم 

این حالت های مصنوعی علی رضا هم داره رو مخم میره

حالم از هر چی که وجود داره بهم میخوره

بمیر مهسا

نَوَد و پنج

وقتی حال یکی کنارت خوب نیست که هیچی، بد هم هست تازه، باید بذاری بری‌. مگه نه؟

تنها راه همینه.

دو ساعته هزار تا سناریو‌ واسه رفتن چیدم‌ تو مغزم.

ولی نمی‌تونم برم‌. کجا برم‌ آخه؟ چجوری برم آخه؟

بعد فهمیدم‌ تلخ‌ نیست رفتنم. سخت هم نیست‌. 

تلخ‌ و سخت موندنمه، کنار کسی که باعث آزارشم‌... 

تلخ و سخت اینه... رفتن خیلی راحته‌... موندن و مزاحم بودن، موندن و اضافی بودن، موندن و مایه‌ی دردسر و نفرت و حال بدی و اذیت شدن سخته‌...

چرا نمی‌میرم‌ هنوز؟ چرا خودمو‌ نمی‌کُشم‌ هنوز؟ چرا من زنده‌م هنوز؟چرا نفس می‌کشم، غذا می‌خورم، می‌خوابم‌ هنوز؟ 

لعنت بهت مهسا. بمیر. التماست‌ می‌کنم بمیر. راحتش‌ کن.

نَوَد و چاهار

و یه نکته ی سوپر مهمِ دیگه که اصلا اصلِ قضیه س.

چرا علی رغم همه چی دوس دارم علی رضا حالش بد نشه؟

چون که نقطه ی کم آوردن و تموم شدن تحمل و طاقت من، ناراحتیِ علی رضاس

یعنی وقتی ناراحته، دیگه تموم میشه دنیا

خالی و سرد و ساکت و تاریک

مطلق

بخاطر همین...

بخاطر اینکه دنیا رو سرم آوار نشه...

بخاطر همین 

نَوَد و سه

اینم یادم رفت پست قبلی بنویسم.

رمزِ رستگاری رو پیدا کردم. دو تا قانونه:

یک. اهمیت ندادن به مهسا.

دو. تکرارِ قانونِ اول در هر لحظه ای که دارم آتیش میگیرم و احتمالِ اهمیت دادن به خودم وجود داره.

به همین سادگی. به همین راحتی.

نَوَد و دو

خیلی عجیبه!

تو این تصمیمی که گرفتم یه آرامش خاصی هست

داشتم ظرف میشستم و به این فکر کردم که چرا واقعا؟

بعد به ذهنم رسید شاید از خودخواهیم کم شده و این باعث شده بهتر شه یکم همه چی

نمیدونما

احساس میکنم الانم تو مودی نیستم که حرفام خیلی درست باشه و خالی از احساس

ولی در کل... 

چند روز پیش فک کن چیو یادم اومد دوباره؟

اینکه بهم گفته بود "من وقتی در حقت خوبی میکنم، حماقته. پس زیاد تشکر نکن و حماقتمو نزن تو صورتم" :) البته دقیق اینا رو نگفته بود که، نقل به مضمون کردم.

و به این فکر کردم که چندبار تا حالا ریده بهم، اونم مستقیم و بدون واسطه :))))) ولی باز همیشه اونی که تو همه چی مقصر بوده من بودم. اونی که همیشه کوتاه اومده من بودم. اونی که همیشه پادرمیونی کرده برای آشتی و از سر گرفتن رابطه من بودم. اونی که همیشه شب اون یکی رو بغل کرده من بودم. اونی که... اونی که... اونی که...

حالا هم منظورم از گفتن این حرفا با اینکه اشک تو چشمم جمع شد، این نبود که غر بزنم.

منظورم این بود با فکر کردن و یادآوری همچین چیزایی هم باز تونستم رفتار نامهربون نداشته باشم و تلخ نشم :)

میبینی هنرِ صبوری و خودخوری و بروز ندادنم رو؟

منم میتونم از این کارا. ولی اگه قبلا انجامش نمیدادم واسه این بود که تیره نشه یه چیزایی تو قلب و روانم.

اما الان ترجیحم اینه فقط رو مخ علی رضا نرم. 

شاید منم درست شدم :)

نمیدونم. اما به خودم میگم تو که ادعای خودت رو دوس نداشتنت گوش عالم رو پر کرده، پس چرا انقد خودتو مهم میدونی و سر هرچیزی ناراحت میشی؟

به خودم میگم گ.ه میخوری به خودت اهمیت میدی. تو مگه سگ نیستی؟ تو مگه گ.ه نیستی؟ پس چرا میخوای باهات مثل آدم برخورد شه

تو باید فقط ندیده بگیری هر چیزی مربوط به خودت رو و فقط لبخند بزنی. مهربون باشی و چشم ببندی رو هرچی که عذابت میده. همین

همین.

همین.

همین.

نَوَد و یک

مهم نیستم.

مهم نیستی تو مهسا

مهم نیست هیچی از تو و برای تو

مهم نیست... هی بگو هی تکرار کن

مهم نیس هیچی

مبادا مبادا مبادا

قیافه‌م وحشتناکه. نمی‌تونم تشخیص بدم چی تغییر کرده ولی وحشتناکم. عجیبه برام

مهم نیست

مهم نیست هیچی. حتی این. حتی حالم. هیچی مهم نیس. من خوبم. افسرده نیستم. حال کسی رو هم بد نمی‌کنم. همه رو هم درک می‌کنم و باید همه‌ی گندایی که زدم رو درست کنم. مهم نیستم خودم. مهم نیست ضربان قلبم. مهم نیست چشمم. مهم نیست خوابم. مهم نیست هیچی. مهم نیستم من.

نَوَد

جدی. خیلی جدی.

من چرا خودمو نمی‌کشم؟

چرا فقط (و این همه) گریه می‌کنم؟

چرا با همه‌ی این دردهای قلبم، بازم ترجیحم‌ به زنده موندنه؟

خاک تو سرِ بی‌جسارتم‌ کنن.

حالم از خودم به هم می‌خوره

آشغاِل بی‌ارزشِ لجن

بمیر. تنها چیزی که ازت می‌خوام اینه که بمیری.

نمی‌خوام ببینمت. نمی‌خوام انقد گریه کنی. نمی‌خوام باشی. بمیر مهسا. تورو جون هرکی دوس داری بمیر... التماست‌ می‌کنم بمیر. خسته‌م کردی بی‌شرف. بمیر بی‌همه‌چیز، بمیر بدبختِ تنها. بمیر... 

هشتاد و نُه

قلبم شرحه شرحه‌س

یه احساس تنهایی گند و بزرگ و عمیقی دارم که اصلا لعنت بهش

کنار اومدن‌ با این واقعیت که من هیچی نیستم خیلی سخته‌. خیلی کم میارم. خیلی باید صبورتر باشم.

من هیچی نیستم‌ وجود ندارم اهمیت ندارم. اینو باید انقد بگم که ملکه ذهنم بشم که بتونم طاقت بیارم.

چه بی‌انتها بی‌پناهم‌.

هشتاد و هشت

وای دلم می‌خواد های های گریه کنم

روز اول پری-ودمه و انقد درد دارم که دارم خل می‌شم

اصلا حوصله ندارم

بدجوری‌ بی‌اعصابم‌ و نازک نارنجی

ولی خب کیه که حوصله‌ی منو داشته باشه

کاش فقط بتونم گریه کنم یا با یکی از دردم بگم.

خیلی حس بدی دارم

چرا باز پری-ودم‌ اینجوری شد اه 

هشتاد و هفت

همش داره گریه‌م می‌گیره، ولی نباید گریه کنم

متنفرم از این دوران قبل پری-ودی که همه‌چیو می‌ریزه به هم

باید صبور باشم.

حال علی‌رضا رو من خراب کردم. باید تا خوب شدنش هم صبور باشم.

خودم؟ مهم نیست. تمام چیزی که باید انجام بدم اینه که به خودم هیچ اهمیتی ندم.

حداقل تا یه مدتی. هر چقد که بتونم باید جلوی خودم رو بگیرم

به این معنی که ندیده بگیرم تمام احساساتِ بد رو.

تمام دلشکستگی‌ها رو

فقط باید اهمیت ندم به خودم.

علی‌رضا مهمه. گندی که زدم مهمه. خاک تو سرم...

ببین با پسر مردم چیکار کردم...

متنفرم از خودم

باید درست شه...

فقط صبور باشم تا خوب شه حالش

هشتاد و شیش

نیاز دارم به بیرون ریختن

ولی کلمه پیدا نمی‌کنم