شصت و پنج

فکر میکنم تب دارم 

چون دارم آتیش میگیرم 

یکم تمیز کاری کردم و خب ذهنم آروم نشد هیچ بدتر هم شد

این روانشناسی که رفتم همه چیش به کنار، جالب ترین قسمتش این بود که گفت کار خونه بکنی فکر و خیال منفی نمیکنی 

بی خبر از اینکه من تمام مدت انجام دادن کارهای خونه داشتم خودخوری میکردم، دعوا میکردم، قهر میکردم

مهم نیس. ادامه میدم

احساس خالی بودن میکنم ولی در عین حال پر از خشم و ناراحتی و بغض و دردم

خسته م از این حال ولی درست نمیتونم بکنم

نمیدونم چرا همه ازم انتظار دارن خودم خودمو خوب کنم وقتی میگم نمیتونم و خودم مانع خودمه

چرا نمیتونم منظورمو برسونم که نمیتونم خودم؟

اه 

شصت و چهار

نمیدونم چیکار کنم

گوشی که کلا گذاشتم کنار

خاموش کرده بودم ولی روشن کردم مطمئن نیستم اگه طولانی مدت خاموش باشه خراب میشه یا نه 

کار نمیتونم بکنم چون جایی گیر کرده که هیچ ایده ای بابتش ندارم

نمیخوام تی وی روشن کنم که تو دید علی رضا نباشم راحت باشه

بیشتر ترجیح میدم برم تو حیاط مث دیشب یه گوشه جنین وار بخوابم

ولی خب یه چیزی مانع میشه شاید خجالت از علی رضاس

از اون حالت هاس که انگار مُردم ولی مجبورم عادی باشم

حالم از خودم به هم میخوره ولی مجبورم تحملم کنم :)

پسر واقعا خیلی عجیبه روبرو شدن با این حقیقت های زهرماری که نمیتونم بگمشون ولی ذهنمو پاره کردن

فکر میکنه از اینکه رفته تو اتاق ناراحتم و من حتی زبونم نمیچرخه یه بار بهش بگم که اشتباه فکر میکنه

یعنی دیگه کلا این مدلی شدم که میمیرم ولی حرف نمیتونم بزنم

کاش بمیرم. کاش...