هشتاد و پنج

دارم فکر می‌کنم، من چه‌جوری بودم قبلا؟

که علی‌رضا دوستم داشت.

که با افتخار منو به همه معرفی می‌کرد.

که رابطه‌مون رو خیلی دوس داشت.

الان چی شدم؟

که حضورم احساس نمی‌شه،

کمرنگم،

فقط هستم.

به این فکر می‌کنم که غر می‌زنم همش(چیزی یادم نمیاد الان از غر زدنام، ولی فکر کنم هست)

یا همین افسردگیم،

یا بیکار بودنم‌.

نمی‌دونم. اینکه درکش نمی‌کنم که خیلی فشار روشه‌.

اینکه احمق شدم؟

اینکه کتاب کمتر می‌خونم؟

اینکه همیشه شیک و پیک‌ نیستم؟

شبیه احمقا‌ رفتار کردنم؟

ورزش نکردنم؟

چیم؟

چیم‌ باعث شده؟

غیبت کردنم‌ از دیگران؟

چی باعث شده که دیگه مهسایِ خوبِ سابق نیستم؟

که ازم تعریف‌کنه، تحسینم‌ کنه، براش جذاب باشم، جالب باشم، اههههه‌... آدم باشم، حداقل اندازه‌ی دیگران!

آهان، شاید پرحرفیم‌ باعثشه؟

دلم گرفته.

احساس می‌کنم اهمیتی ندارم.

بیخیال اصلا، مهم نیس!

هشتاد و چاهار

 نه حرف زدنم میاد نه گریه نه نوشتن

احساس بدبختی می‌کنم

می‌خوام بهش بگم تو منو کُشتی. اما زبونم نمی‌چرخه

با اون همه سردی و بی‌رحمی، منو شکست و 

بعد که گریه‌مو یه دل سیر نگاه کرد

دستاشو آورد جلو که لمسم کنه

می‌خواستم بگم دست نزن. من شکسته‌م، چیزیم نمی‌شه، دست خودت زخمی می‌شه فقط.

دست نزن به این همه تیکه پاره‌های شکسته شده

مهم نیستا. هنوزم میگم هیچی مهم نیست. من مهم نیستم، ناراحتیم مهم نیس، گریه‌م مهم نیس، بدبختیم مهم نیس،

هیچی از من مهم نیس.

اما مجبورم کار کنم دیگه. کسی که بعد یه سال از ازدواج می‌گه اشتباه کرده، پشیمونه،

دو سال نشده هم می‌ذاره می‌ره

باید کار کنم. باید بتونم از این شهر خراب شده فرار کنم

نه دوست داشتن سهم من شد هیچ‌وقت، نه آرامش، نه زندگی...

فقط باید برم... دیر یا زود.

یه آدم مگه چقد ظرفیت داره واسه شکستن؟ واسه بدبختی و گریه و تنهایی

چقد بی‌پناهم..................................

هشتاد و سه

هر چند دقیقه یه بار چشام پر میشه

احساسِ زنده بودن نمی‌کنم.

تنهایی و سکوت داره می‌خورتم

دلم می‌خواد با صدای بلند هق هق گریه کنم. ولی نمی‌تونم. انقد بی‌جونم که اینم ازم برنمیاد

چه بی‌انتها نحس و دوست نداشتنی‌ام.

هشتاد و دو

دلم شکسته.

اینجوریه که انگار هیچ علاقه‌ای به من نداره.

چقد باید به خودم بگم:"مهم نیست"

دیگه نمی‌دونم از چی باید ناراحت باشم‌ از چی نباشم.

نمی‌دونم چه حقی دارم.

حق دارم ناراحت شم؟ حق دارم اعتراض کنم؟

یا نه...

چون من بیکارم هیچ حقی ندارم.

هشتاد و یک

امشب اینجوریم که همش دلم می‌خواد گریه کنم تا صبح

مهم نیست که خوابم امشب هم به فنا بره

پشت گردنم و کتفم دوباره وحشتناک درد گرفتن و می‌دونم از ناراحتیه

احساس نیاز می‌کنم که حرف بزنم. پرحرفی. از همه‌چی بگم

ولی تنها جا همین‌جاس

همین‌جا رو اصلا دلم می‌خواد.

کسی چه علاقه‌ای داره به شنیدنِ من؟

حس و حالِ زندگی نیست اصلا تو وجودم

نه انرژی دارم نه حوصله

تو آینه خیره می‌شم و چقدر برای خودم غریب و عجیبم...

این منم؟

----------------------------------------------------------------------

خسته‌م ها... گردن و کتفم داغونه ها... ولی نمی‌دونم چرا هیچ میلی ندارم برم رو تخت دراز بکشم

می‌خوام همش بمونم تو بلاگفا

همش وبلاگ رو رفرش کنم

همش بنویسم

ولی حرفی ندارم.

عجیب هم نیست 

وقتی یکی این همه فریاد می‌زنه که حرف دارم و موقع حرف زدن، چیز زیادی نداره که بگه... عجیب نیست...

چون آدم دیگه حرفاشو خیلی وقته قورت داده و ریده. 

حرفا رو ریده. ته چاه فاضلابه همه‌ی حرفایی که باید زده می‌شد و نشد و خورده شد.

خیلی خشمگینم و بغضی

ولی چیزی بروز نمی‌دم و این خودش یه مرگِ دیگه‌س

هشتاد

دلم همین‌جوری بی‌مقدمه گریه می‌خواد...

بی‌مقدمه و همین‌جوری هم که نیست... ولی خب دقیق هم نمی‌دونم...

دلم خیلی گرفته‌...

اما چون خیلی وقتا با خودم عهد بستم که زیاد با علی‌رضا حرف نزنم، در مورد چیزای عادی و مسخره، حرف نمی‌زنم‌.

نه زیاد اهمیت می‌ده، نه خوشش میاد. چرا الکی سرشو‌ درد بیارم.

به سکوت و حرف نزدن هم اگه عادت کنم دیگه تقریبا از اون آدم قبلی صفر تا ویژگی‌ باقی خواهد ماند.

متنفرم از خودم. از ذهنم... از این حرفای‌ چرتی که دارم می‌نویسم متنفرم... 

فقط گریه‌... فقط گریه... سکوت و گریه‌... شب و گریه... تنهایی و گریه... گریه...

خیلی وقتا به این فکر می‌کنم، چرا بعد ازدواج همه‌چی‌ برعکس شد... انگار که تنبیه باشه واسم‌...

یادمه‌ مدت‌های طولانی نگاهم‌ می‌کرد، به جزئیاتم‌ توجه می‌کرد، به صدام‌ گوش می‌کرد...

الان هیچ‌وقت هیچ‌وقت بیشتر از چند ثانیه نگاهم نمی‌کنه. یعنی اینجوری که بی‌دلیل فقط بخاطر خودم منو نگاه کنه... مثل وقتایی‌ که تو کافه‌ روبروی‌ هم می‌نشستیم... 

هیچ‌وقت دیگه زخمای‌ کوچیکم عجیب و بزرگ نیست براش، لاک‌هایی که می‌زنم قشنگ نیست...

جوری که از این همه بودنم‌ متنفرم.

کاش نباشم، هفته‌ای یه بار می‌دید انگار بهتر بود. زیادی‌ هستم...بودنم‌ دیگه رویایی و قشنگ و خاص نیست. تکراری‌تر و حوصله‌سربرتر و معمولی‌تر از همههههه‌ شدم. 

آفرین. همین بود، معمولی. عادی... نه دیگه جالبم، نه دیدنی‌، نه شنیدنی‌...

فقط هستم. اونم همیشه... اونم هر لحظه‌... اونم همه‌جا... اونم زشت، اونم شلخته، اونم آشفته، اونم افسرده، اونم با کلی غم و مریضی و دردسر‌...

فقط هستم... خیلی عادی... خیلی زیاد عادی و دوست نداشتنی... 

من حتی یادم نمیاد کِی آخرین بار قبل ازدواج برام یه جمله‌ی عاشقانه نوشته، یه بیت شعر‌... 

حتی تو تولدم، حتی ۶ بهمن، حتی هیچ‌وقت دیگه یه جمله برام ننوشته‌... هیچی نفرستاده...

اما من یادمه کِی آخرین بار فرستادم... تو تلگرام، یه متن عاشقانه که حتی جواب هم نداد بهش. فقط سین کرد... چون که گم شده بود پیامم‌ بین انبوهِ پیامِ دیگرانی‌ که مهم‌تر از منن‌.

چون که اهمیت نداشت پیامم‌ اصلا‌... چون که من هستم دیگه، من تو خونه کنارش‌ هستم دیگه، عادی‌ام... هستم... همیشه هستم...

خیلی پُر شده دلم از غصه... خیلی دیگه دنیا چرت شده برام.

از هر طرف فقط غم... داداش غم، خواهر غم، مادر غم، پدر غم...

و خودم که هیچ‌کس رو ندارم که باهاش حرف بزنم که شاید خالی شم...

فقط شب و گریه... فقط سکوت و گریه... فقط فکر و گریه‌... فقط نوشتن تو هر جایی که بشه و گریه... 

اما مهم نیست دیگه... مثل همیشه... مهم نیس ناراحتیم، مهم نیس فکرام، مهم نیس هیچی از من. چون که اشتباهه‌... چون که قضاوتِ یک‌طرفه‌س... چون که من همه‌چیم‌ اشتباهه دیگه... من هیچیم‌ درست نیست... من هیچی نیستم اصلا... منننننننن.... لعنت بهت من.... ازت متنفرم مننننن‌‌‌‌.... ازت متنفرم.... بمیر.... توروخدا بمیر... خسته نشدی از بودن؟ از این همه عادی و حال به هم زن، بودن؟

کاش بمیری‌... کاش... 

هفتاد و نه

من دیوونه‌م.

 

 

 

 

و نمی‌دونم چرا آدما از یه دیوونه انتظار دارن درست رفتار کنه

درست فکر کنه

درست زندگی کنه...

هفتاد و هشت

عصبانی و غمگینم

زیاد

خیلی خیلی زیاد اصلا

دلم گریه می‌خواد ولی چشام خیلی لج کردن انگار، همکاری نمی‌کنن

خب بعد جمله بالا یه دقیقه کمتر مکث کردم و الان کل صورت و گردنم خیسه!

حالم خوب نیست ولی هنوز دقیق نمی‌تونم تشخیص بدم از چی دلگیرم

همش به خودم یادآوری می‌کنم که هیچی برام مهم نباشه و چشم ببندم فقط به افکارم

ولی انگار همون افکار سر می‌خورن می‌رن پنهونی تو قلبم، درد می‌شن...

شب که می‌شه ناخودآگاه یه هفتاد هشتاد درصدی ناراحتی و عصبانیت میاد سراغم

اگه خودآگاهمم بهونه‌ای داشته باشه دیگه شبم ساخته می‌شه

می‌بینی حدسم هیچ‌وقت دروغ نمی‌گه؟

می‌بینی حسم دروغ نمی‌گه؟

می‌بینی شناختم چه درسته از آدما؟

می‌بینی خوابم دروغ نمی‌گه؟

همش اتفاق میفته...

یادته شب خواب دیدم رفتیم یه جایی، علی‌رضا منو تنها گذاشت رفت جایی تی‌وی ببینه،

رفتم دنبالش دیدم دراز کشیده و {} هم کنارش دراز کشیده و سرشو گذاشته رو سینه‌ی علی‌رضا؟

تا عصر تو ذهنم بود خواب، عصر حرف از {} زد؟

و تعجب نکردم چون حسم بهم خبر داده بود.

می‌دونم اینم فکرِ مریضمه.

می‌دونم اینم اغراقه، غلطه. مثل تمام افکار و احساساتم.

بعضی وقتا به مزخرف‌ترین رابطه‌ها هم با حسرت نگاه می‌کنم!!!!

حداقل می‌تونن از هم عصبانی بشن، دلخور شن و بگن! بگن! بگن...

یا خودخواهانه‌ترین چیزهارو بخوان...

"مهم نیست". ذهنم می‌گه! چشم... مهم نمی‌شه. مهم نیست. اهمیت نمی‌دم.

اهمیت نمی‌دم به داد و بیدادهای ذهنم

اهمیت نمی‌دم به خرد کردن‌ ها و شکستن ها و داغون کردن ها و خودزنی ها و وحشی‌‌بازی‌‌های مغزم

اهمیت نمی‌دم به جیغ‌هایی که می‌خواد بکشه و هی بهش می‌گم نه نمی‌شه. نمی‌شه الان بالش رو فرو کنی تو دهنم و داد بزنی

انقد داد بزنی که خالی شی

می‌دونم خالی نمی‌شه

می‌دونم چسبناکه این درد. خالی و تمیزشدنی نیست

دلم می‌خواد نباشم... خیلی زیاد نباشم... هیچ‌جا نباشم

از اینی که هستم هم تنها‌تر و غریب‌تر و سردتر شم...

تموم شم... حداقل واسه یه مدتی...

هفتاد و هفت

سلام

سر چیزایی ناراحت و دل‌شکسته می‌شم

بعد با خودم انقد بهش فکر می‌کنم که می‌فهمم بی‌اهمیته ولی بازم دلخورم 

بعد همششششششششششششش همششششششششش به خودم می‌گم خب ولش کن دیگه 

بهش فکر نکن

اهمیت نده 

دیگه از اون موضوع کلا قهر کن و بهش برنگرد

ولی هست هم‌چنان!

تموم نمی‌شه

انقد فکر می‌کنم... انقد به همه چی فکر می‌کنم که واقعا خسته‌م

اصلا نمی‌تونم توضیح بدم چقد زجر می‌کشم از این همه فکرهای تکراریِ بیخودِ آزاردهنده

ولی نمی‌تونم جلوی خودمو بگیرم

نمی‌تونم به خودم کمک کنم

و تنهام

هیچ‌کس نیست که کمکم کنه

یا خبر ندارن و نمی‌دونن چی می‌کشم

یا خسته شدن

یا مشغله‌های خودشونو دارن و من نمی‌تونم اولویت داشته باشم

وقتی سر صحبتم باز می‌شه می‌تونه تا ابد ادامه داشته باشه

می‌تونه هم بدون اینکه ذره‌ای از حرف و احساس و فکرمو بگه، ساکت شه

و این حرف زدن حتی اگه تا ابد باشه، شاید فقط بتونه نصفِ زهر رو از قلبم بکشه بیرون

نصف یا بیشترش تا ابد محکوم به نگفتنه

چون که با گفتنش هیچی تغییر نمی‌کنه جز اینکه آدمارو از من زده کنه

احساس می‌کنم یه پیرزنم که نه کسی تحسینش می‌کنه

نه کسی جذبش می‌شه

نه کسی بهش اهمیت می‌ده

نه کسی براش ذوق می‌کنه

ازدواج یه همچین چیزیه.