دلم همینجوری بیمقدمه گریه میخواد...
بیمقدمه و همینجوری هم که نیست... ولی خب دقیق هم نمیدونم...
دلم خیلی گرفته...
اما چون خیلی وقتا با خودم عهد بستم که زیاد با علیرضا حرف نزنم، در مورد چیزای عادی و مسخره، حرف نمیزنم.
نه زیاد اهمیت میده، نه خوشش میاد. چرا الکی سرشو درد بیارم.
به سکوت و حرف نزدن هم اگه عادت کنم دیگه تقریبا از اون آدم قبلی صفر تا ویژگی باقی خواهد ماند.
متنفرم از خودم. از ذهنم... از این حرفای چرتی که دارم مینویسم متنفرم...
فقط گریه... فقط گریه... سکوت و گریه... شب و گریه... تنهایی و گریه... گریه...
خیلی وقتا به این فکر میکنم، چرا بعد ازدواج همهچی برعکس شد... انگار که تنبیه باشه واسم...
یادمه مدتهای طولانی نگاهم میکرد، به جزئیاتم توجه میکرد، به صدام گوش میکرد...
الان هیچوقت هیچوقت بیشتر از چند ثانیه نگاهم نمیکنه. یعنی اینجوری که بیدلیل فقط بخاطر خودم منو نگاه کنه... مثل وقتایی که تو کافه روبروی هم مینشستیم...
هیچوقت دیگه زخمای کوچیکم عجیب و بزرگ نیست براش، لاکهایی که میزنم قشنگ نیست...
جوری که از این همه بودنم متنفرم.
کاش نباشم، هفتهای یه بار میدید انگار بهتر بود. زیادی هستم...بودنم دیگه رویایی و قشنگ و خاص نیست. تکراریتر و حوصلهسربرتر و معمولیتر از همههههه شدم.
آفرین. همین بود، معمولی. عادی... نه دیگه جالبم، نه دیدنی، نه شنیدنی...
فقط هستم. اونم همیشه... اونم هر لحظه... اونم همهجا... اونم زشت، اونم شلخته، اونم آشفته، اونم افسرده، اونم با کلی غم و مریضی و دردسر...
فقط هستم... خیلی عادی... خیلی زیاد عادی و دوست نداشتنی...
من حتی یادم نمیاد کِی آخرین بار قبل ازدواج برام یه جملهی عاشقانه نوشته، یه بیت شعر...
حتی تو تولدم، حتی ۶ بهمن، حتی هیچوقت دیگه یه جمله برام ننوشته... هیچی نفرستاده...
اما من یادمه کِی آخرین بار فرستادم... تو تلگرام، یه متن عاشقانه که حتی جواب هم نداد بهش. فقط سین کرد... چون که گم شده بود پیامم بین انبوهِ پیامِ دیگرانی که مهمتر از منن.
چون که اهمیت نداشت پیامم اصلا... چون که من هستم دیگه، من تو خونه کنارش هستم دیگه، عادیام... هستم... همیشه هستم...
خیلی پُر شده دلم از غصه... خیلی دیگه دنیا چرت شده برام.
از هر طرف فقط غم... داداش غم، خواهر غم، مادر غم، پدر غم...
و خودم که هیچکس رو ندارم که باهاش حرف بزنم که شاید خالی شم...
فقط شب و گریه... فقط سکوت و گریه... فقط فکر و گریه... فقط نوشتن تو هر جایی که بشه و گریه...
اما مهم نیست دیگه... مثل همیشه... مهم نیس ناراحتیم، مهم نیس فکرام، مهم نیس هیچی از من. چون که اشتباهه... چون که قضاوتِ یکطرفهس... چون که من همهچیم اشتباهه دیگه... من هیچیم درست نیست... من هیچی نیستم اصلا... منننننننن.... لعنت بهت من.... ازت متنفرم مننننن.... ازت متنفرم.... بمیر.... توروخدا بمیر... خسته نشدی از بودن؟ از این همه عادی و حال به هم زن، بودن؟
کاش بمیری... کاش...
+ نوشته شده در سه شنبه هجدهم آبان ۱۴۰۰ ساعت 1:5 توسط مهسا